از فكر و خیال كه فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید كه وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خسته خود بزند كه سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب كرد: ...عجب سیبی! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زیبا!سیب را كه گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش كرد. اول دلش نیامد بخورد. اما مدتها بود كه سیب نخورده بود. یك لحظه هوس شدیدی نمود و در یك آن، شروع به خوردن كرد. سیب كه تمام شد، ناگهان فكر عجیبی در ذهنش لانه كرد و شروع به ملامت خود نمود:«ای وای! این چه كاری بود كردی محمد؟! این بود نتیجه چندین سال طلبگیات؟! ای دل غافل!... خدایا ببخش!... خدا میبخشد، ولی صاحب سی جامعه شناسی...
ادامه مطلبما را در سایت جامعه شناسی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : amohammadnejadhojjatd بازدید : 27 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 12:07